عطر گندم



یکی دو سه سال است که رویاهایم را درون صندوقچه ای قدیمی گذاشته ام. خیلی حیف بود در این دنیای خالی از تعهد و پرهیاهو؛ سیاه و تاریک شوند.
آنچه که صندوقچه را به من متصل میکند یک پنجره است که  بعضی وقت ها از دریچه ی تار دنیا به رویاهای معصومِ آن سویش نگاه میکنم
نگاه میکنم که آن ها. هنوز صادقانه؛ غمگینانه؛ مهربانانه نفس میکشند.
میان من و آنچه که رویاهارا به واقعیت تبدیل میکند؛ و میان کرور کرور فاصله‌ یمان با حقیقت؛ رویاهای دور و درازِ من هنوز هم در این دنیای بی نشان زنده اند! زنده و منتظر منتظر تر از همیشه. رویاهایی که گران قیمت نیستند! فقط. فقط گاهی دور از من و گاهی در یک قدمی ام؛ سخت انتظار میکشند برای روزی که حقّ در این دنیا پیروز شود و از قالب رویا به شیرین ترین حقایق تبدیل شوند‌. تا روزی که عدالت برقرار شود. تا روزی که معلوم نیست آمدن و نیامدنش!

کجا و کی؟ خدا میداند‌.

 


آسمانِ عصر؛ آبیِ پرنگ است. دقیقا مثلِ آن روز آن غروبِ سردِ زمستان که دبیرستانی بودم
زمانی که دبیرستانی بودم؛ توی دبیرستان کلاسمان تمام شده بود اما تعطیل نشده بودیم! معلم گفته بود میتوانیم برویم‌ به حیاط و خوش بگذرانیم! آخرین روزهای اسفند بود و انگار آنها هم دلشان میخواست به جای آنکه پشت میزی شعرهای سهراب را معنا کنند؛ بروند خانه هایشان و کابینت هایشان را دستمال بکشند!
مثلِ ما! مثل ما که دوست داشتیم زودتر تعطیل شویم تا برویم خانه و شلنگِ آب را همچون قهرمانی از دستان مادرمان بگیریم و با آن لحن دخترانه بگوییم: حیاط با من! قالیچه ها را هم خودم برایت میشورم! و بعد احتمالا توی دلمان ذوق کنیم از اینکه میتوانیم برای مادرمان قالی بشوریم و ادای خانم بزرگ هارا در بیاوریم!
توی حیاط بودیم؛ هوا سرد بود‌ همه ی فکرم خانه بود. داشتم مادرم را تصور میکردم که میخواهد چربی های توی فر را تمیز کند ولی هرچه میگردد شیشه شوری که آن روز برایش خریده بودم را پیدا نمیکند؛ احتمالا یادم رفته بود بهش بگویم شیشه شور را بر خلافِ همیشه توی کمدِ گاز گذاشته ام!
آسمانِ آبىِ پررنگ بالای سرم را نگاه کردم؛ ابری گوشه ی سمت راستش نشسته بود. از آن ابرها که نمیخواست ببارد
چیزی به زنگ نمانده بود. از دور مردی را دیدیم که دارد وارد حیاط دبیرستان میشود‌. چقدر حس میکردم آشناست اما تصویرش را نمیدیدم. دوباره به آسمان نگاه کردم و حس کردم کسی از کنارم رد شد! پشتم به او بود و نمیدیمش؛ نمیدانم چرا قلبم میگفت برگرد نگاهش کن. اما برنگشتم. حتی سعی نکردم بفهمم چه کسی از کنارم رد شده است.
یکی از دوستانم؛ مریم‌‌.الف؛ از آن سمتِ حیاط خیلی آرام گفت "آن مرد را ببین! مو ندارد!" و بعد به طرز ناشیانه ای شروع کرد به خندیدن! نمیفهمیدم برای چه میخندید اما میان خنده هایش میگفت "من همیشه از مرد های کچل متنفر بودم." سعی کردم به جایی که اشاره میکند نگاه کنم تا ببینم چه کسی را میگوید؛ مرد کچلی را دیدم که پشتش به ما بود و به سمت سالن میرفت. نمیدانم چرا آن روز انگار که قلبم یک طورش شده باشد؛ بی اراده دویدم سمتش و با صدایی که گویا فریاد باشد گفتم "بابا!"
مرد با اضطراب و تعجب برگشت پشت سرش را نگاه کرد؛ چهره اش را که دیدم؛ خجالت زده گفتم "ببخشید!"
چیزی نگفت و رفت
من فراموش کرده بودم که سالِ گذشته پدرم بر اثر سرطان فوت شده
چقدر دلم میخواست سریع تر بروم خانه به مادرم بگویم شیشه شور کجاست.
آخه او عادت داشت این موقع ها که یک چیزی را پیدا نمیکرد به پدرم زنگ بزند و بگوید دوباره برایش بخرد. اگر او هم مانند من یادش میرفت همسرش پارسال بر اثر سرطان فوت شده و شماره اش را میگرفت. .
توی حیاط بودیم‌ هوا سرد بود یک تکه از آسمان آبی را ابر هایی پوشانده بودند که نمیخواستند ببارند همه ی فکرم خانه بود. میگفتم کاش سریع تر برسم؛ قبل از آنکه مادرم شماره ای را بگیرد که قرار نیست کسی آن سویش بگوید "سلام عزیزم"
اما قبلش باید به مریم میگفتم: "دیگر از مرد های کچل متنفر نباشد."

 


مثلِ نمناک ترین کوچه‌های خلوت جنوب که مدت‌ها راه رفتیم.
میخواهم بنویسم آن لحظه‌ای را که نمیبینم اما احساس میکنم شبیهِ همان روزها همه جا ساحل بود و صدف بود و تاجایی که چشم کار میکرد همه چیز طلایی بود و گهگاهی هم آبی
طبق معمول جیب‌هایمان پر از بادام زمینی‌های شور و بو
داده بود و از کنج چادر مسافرتیمان جدا بودیم به بی‌راهه
ترین کوچه‌های جنوب؛ به غربتی که از آنه ما نبود اما انگار
خوده ما شده بود.
من و دوست شماره‌ی دو؛ خیال میکردیم از میان باتلاق‌ها و
شوره‌زار ها صدای پر زدن مرغان دریایی را میشنویم! انگار
که طبیعت ما را احاطه کرده باشد
غروب؛ سر از ساحل سرد و خروشانی درآوردیم که تنها
روشنایی‌اش تک چراغ آبی رنگِ کیوسک فلافل فروشی بود
تصور میکردم که چقدر فلافل‌فروش خوشبخت است وقتی
هرروز فلافل‌ هارا در ماهی‌تابه‌اش می‌اندازد و منتظر
می‌شود تا صدای جرق جرق روغن داغ و سرخ شدنشان
بلند شود دریا را روبه رویش میبیند و آنقدر به آن فکر
میکند تا احتمالا شب‌ها قبل از خواب صدای تمام گوش ماهی‌ها را بشنود
میخواهم بنویسم از فکره همیشگی‌ای که آن لحظه از ذهنمان
عبور نکرد!
فکره حساسیت به فلفل قرمز که تمامِ عمر مارا از فلافل‌ دور نگه میداشت؛ دریا اما دریا خوده آن معجزه بود!
توانستیم!! توانستیم مثل خیل بی‌شمار انسان‌هایی که از خوردن فلافل‌های جنوب لذت میبرند یکی از بهترین
فلافل‌های تاریخ را برداریم و با همان سس‌های آفتاب
خورده‌‌ی پشت ویترین روبه روی دریا بنشینیم و بخوریم
حواسمان پرت دریا بود و نفهمیدیم حساسیت چیست
آنجا بود که دریا یک بار و برای همیشه حساسیتمان را
از ما گرفت
مثل خیلی چیز های دیگری که میگیرد
مثل مرجان‌های چسبیده به صخره‌ها؛ دلتنگی آدم‌ها.
حتی فوبیا های فلفلیسم!!
میخواهم بنویسم از فردای آن روزی که سکوت تنها کشنده‌ی
نجات‌بخشمان بود و گندم تنها نشانه‌ی عروج؛ همان نشانه‌ای
که به شدت مارا یاده ایمان می‌انداخت!
گندمی که بهانه‌ گیری‌هایش؛ باران را در یک آشنایی با صدای
برخوردِ دو ابر به حرف آورد و روی دور دست ترین
خوشه‌ها نشاند. بهانه‌ی گندم؛ باران بود و بهانه‌ی ما آواز!
پس به روی سومین دَبه‌‌ ی بزرگ و سفید رنگِ کنارِ گندم‌زار
کوبیدیم و خواندیم:
آفتاب سره کوه نور اَفشونه سماور جوشه
یارُم تُنگِ طلا دوش گرفته غمزه میفروشه
واااااای وای!
یه دونه انار دو دونه انار
سیصد دونه مروارید
میشکفه گُل آی میپاشه گل دختر قوچانی.

 

باران که بند آمد راهی شدیم و با جنوب و دریایش
با جنوب و گندم‌زارش و با آن کاغذهای پیچیده شده
دوره فلافل‌هامان که طرح یک اره ماهی‌ را رویش کشیدیم
و بعد زیر ماسه‌ها چالشان کردیم خداحافظی کردیم
آن شبی که دوست شماره‌ی دو خانه‌یمان را ترک کرد دیگر
هیچگاه ترانه‌ی انار را نخواندیم
علی‌رغم چیزی که در واقعیت وجود داشت بهانه‌ی
گندم‌ها باران نبود! آن‌ها هم مانند ما بهانه‌ی آواز داشتند
میخواهم چیزی بنویسم که گویای آن ترانه‌های "اَناری"
که به یک باره قلبم را پُر میکند باشد؛
میخواهم بنویسم اما هرچه تلاش میکنم نمیتوانم


طرحی که از دوست شماره‌ی دو به یادگار داریم
شبیهِ آن اره ماهی‌ای که با خودکار پشت کاغذهای
فلافل کشیدیم و چال کردیم نیست! شبیهِ اصرارِ ابدیِ
یک ماهی‌ِ قرمز است برای پیوستن به دریا

دوست شماره‌ی دو "پدر" بود

 


ظهر شده بود خیلی انتظار زنگ آخر رو میکشیدیم؛ بالاخره زنگ میخورد و تعطیل میشدیم. آسمون ابری بود و زمین پر از برگ زمین‌های پر از برگ رو میدوییدیم تا خوده خونه‌! چون مادر منتظرمون بود. فقط خدا میدونست اونروز ناهار چی برامون پخته بود و فقط ما میدونیم چقدر سر اینکه "ماکارونی داریم" یا "ماکارونی نداریم" توی مسیر یه گل رو پرپر میکردیم! و بازم فقط ما میدونیم چند بارِش اون گلبرگِ‌آخر؛ رسید به "ماکارونی داریم!" و ذوق میکردیم از حدس کودکانه‌ای که زدیم
بهارا عطرِ شکوفه‌ی یاس و بهارنارنج ریخته بود رو زمین‌‌. تابستونا جداییِ برگا از درختا افسانه بود!! پاییز که میشد برگای خشک و نارنجی اینقدری جاده‌ی خاکی ای که به مدرسه وصل بود و احاطه میکردن که سنگ ریزه‌های آبی و سرخ و نامه‌های ریز ریز شده‌ی سربازا برای خانوادشون توو دلِ خاکا معلوم نبود! زمستونا اما. زمستون بی‌مثال ترین فصل و غریب ترین حالتی بود که نه درختا چیزی برای از دست دادن داشتن؛ نه زمین لباسی نارنجی و گرم از جنس برگِ نارنج و رَز فقط ما بودیم و خدا و جاده و آسمون ابری و صدای پرستوهای مهاجری که از شرق میومدن و اون آواز معروفه‌ی توو راه "صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و ترتیب یک جا نشسته"
از یه طرف بغض توو گلومه و اشکِ شوق توو چشمام از دیدن عکس دبستانی که ۵سال از عمرم و گوشه کنارش گذروندم از یه طرف جالبی اون عکس حواس پرتی من به درختای نارنجی که سرتا سر حیاط بود و جالب تر اون هویجِ توی دستم بود! چقدر خوش و فارغ از جهانِ فکر بودیم و رها رها به آسمونِ سبزِ افکارِ کودکانمون
هنوز باور اینکه دیگه هیچ دری از حیاط یک مدرسه‌ی پر سر و صدا به روی من باز نمیشه خیلی سخته خیلی سخت.
دبستان "آمنه بنت وهب شاهد۹"
اسم مدرسمون عجیب‌ترین و دخترانه‌ترین اسم ممکن برای یه مدرسه بود هروقت ازمون میپرسیدن کجا درس میخونین میگفتیم ما توو مدرسه‌ی آمنه خانم دختر وهب که میشن مادره پیامبر خدا درس میخونیم! همه میزدن زیر خنده و با گردش ما دوره حیاطِ مدرسه؛ دیوارای نیمه‌آجریه دبستان به درختای نارنجِ اطرافشون لبخند میزدن لبخندی به زیباییِ شکوفه‌های نارنجِ پشتِ دکه‌ ی آ سِد کریم.

آقا سیّد کریم ِ شیرازی معروف به "آ سِد کریم" بابای مدرسمون بودن که حوالیِ درختهای نارنج؛ دکه‌ای داشتن پر از شیر پاک پگاه و تی‌تاب پرتقالی!

 

 


کاش میشد زمان تو آروم ترین لحظه‌ی زندگی توقف میکرد

تو کوچکترین لبخند؛ تو قصه‌های کودکی! فارغ از همهمه؛ فکر؛ دغدغه

ترسِ از دست دادن نابودمون کرد کاش زمان تو شیرین ترین رویای شبونه برای همیشه توقف میکرد.

باید از خدا ممنون باشیم اگه به مصیبت‌ های بزرگ گرفتاریم

نه به معصیت‌های پی در پی!

و من امیدوار خواهم ماند

سرانجام یکی از همین روزها تمام نگاه‌های خیس و پژمرده

به جانب بی‌بند آفتاب برمیگردند و به خداوندی خدا که من امید دارم بالاخره یک روز همه‌ مان مثل قصه‌های هزار و یک شب از هرچه اندوهِ تیره هست رهایی پیدا میکنیم

 


نه به خاطر شاهراه های کوچک.

این ترانه آشناست به گوشم

خسته بی رمق منتظر و غمگین در میان تراس با دستی دوربین خویش انداز را تنظیم میکردم؛ میدانستم برای ثبت هر عکس باید دروغی شادمانه را در این دنیا به یادگار بگذارم!!! باید دانست که آدم ها از خستگی ها و غم هایشان عکس نمیگیرند. باید میدانستم این را درست در همینجایی که پر شکوفه ترین کلمات من به خواب سایه ها میرفتند.

و سرانجام من با هر لبخندی در پشت لنز مات دوربین به دیدار دریاها کوه ها گیلاس های ایوان سبز و گلدان های اقاقی میرفتم حتی اگر خیال بود و مصنوع

و سرانجام چیزی جز من در من نیست

اشتباه میکنند خیلی از مردم که اشتباه نمیکنند! تنهایی را اندوه میخوانند!! چیزی که علی رغم ظاهرش بسیار مهربان است و همراه

گاهی فنجان در دست ات لرزان است

اما نباید بگذاری قطره ای روی زمین بریزد

گاهی پر از بغض و دردی اما نباید بگذاری ذره ای به گوش کسی برسد

چراکه در نگاه اول ممکن است کسی متوجه ماهیت وجودت نشود ماهیتی که تنها خدا از او باخبر است

سالها گذشت تا من فهمیدم آنچه درونمان هست را خدایمان است که باید بداند و میداند

از تمام ما فقط اوست که با خبر است

از رنج ها غم ها دغدغه ها و شادی ها

از همان وقت هایی که فکر میکنی در تنهایی تنها هستی

درست در یک نقطه ی مشخص از مختصات زمان میفهمی جایی که خدا حضور دارد؛ تنهایی ای وجود ندارد

دوباره از سر مینویسم: بخاطر سنگ فرشی که مرا به تو میرساند نه بخاطر شاهراه های کوچک

و نه بخاطر هر چیزِ پست و هر چیزِ کوچک

 

*عنوان "از عموهایت" احمد شاملو 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب سنگ شناسی فروش فایل کامپک ترفند استار ماهی سیاه کوچولو بیت وان همه چیز هست آموزش مقدماتی کامپیوتر محمد حسین زاده تولید محتوا عالی