ظهر شده بود خیلی انتظار زنگ آخر رو میکشیدیم؛ بالاخره زنگ میخورد و تعطیل میشدیم. آسمون ابری بود و زمین پر از برگ زمینهای پر از برگ رو میدوییدیم تا خوده خونه! چون مادر منتظرمون بود. فقط خدا میدونست اونروز ناهار چی برامون پخته بود و فقط ما میدونیم چقدر سر اینکه "ماکارونی داریم" یا "ماکارونی نداریم" توی مسیر یه گل رو پرپر میکردیم! و بازم فقط ما میدونیم چند بارِش اون گلبرگِآخر؛ رسید به "ماکارونی داریم!" و ذوق میکردیم از حدس کودکانهای که زدیم
بهارا عطرِ شکوفهی یاس و بهارنارنج ریخته بود رو زمین. تابستونا جداییِ برگا از درختا افسانه بود!! پاییز که میشد برگای خشک و نارنجی اینقدری جادهی خاکی ای که به مدرسه وصل بود و احاطه میکردن که سنگ ریزههای آبی و سرخ و نامههای ریز ریز شدهی سربازا برای خانوادشون توو دلِ خاکا معلوم نبود! زمستونا اما. زمستون بیمثال ترین فصل و غریب ترین حالتی بود که نه درختا چیزی برای از دست دادن داشتن؛ نه زمین لباسی نارنجی و گرم از جنس برگِ نارنج و رَز فقط ما بودیم و خدا و جاده و آسمون ابری و صدای پرستوهای مهاجری که از شرق میومدن و اون آواز معروفهی توو راه "صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و ترتیب یک جا نشسته"
از یه طرف بغض توو گلومه و اشکِ شوق توو چشمام از دیدن عکس دبستانی که ۵سال از عمرم و گوشه کنارش گذروندم از یه طرف جالبی اون عکس حواس پرتی من به درختای نارنجی که سرتا سر حیاط بود و جالب تر اون هویجِ توی دستم بود! چقدر خوش و فارغ از جهانِ فکر بودیم و رها رها به آسمونِ سبزِ افکارِ کودکانمون
هنوز باور اینکه دیگه هیچ دری از حیاط یک مدرسهی پر سر و صدا به روی من باز نمیشه خیلی سخته خیلی سخت.
دبستان "آمنه بنت وهب شاهد۹"
اسم مدرسمون عجیبترین و دخترانهترین اسم ممکن برای یه مدرسه بود هروقت ازمون میپرسیدن کجا درس میخونین میگفتیم ما توو مدرسهی آمنه خانم دختر وهب که میشن مادره پیامبر خدا درس میخونیم! همه میزدن زیر خنده و با گردش ما دوره حیاطِ مدرسه؛ دیوارای نیمهآجریه دبستان به درختای نارنجِ اطرافشون لبخند میزدن لبخندی به زیباییِ شکوفههای نارنجِ پشتِ دکه ی آ سِد کریم.
آقا سیّد کریم ِ شیرازی معروف به "آ سِد کریم" بابای مدرسمون بودن که حوالیِ درختهای نارنج؛ دکهای داشتن پر از شیر پاک پگاه و تیتاب پرتقالی!
درباره این سایت