مثلِ نمناک ترین کوچههای خلوت جنوب که مدتها راه رفتیم.
میخواهم بنویسم آن لحظهای را که نمیبینم اما احساس میکنم شبیهِ همان روزها همه جا ساحل بود و صدف بود و تاجایی که چشم کار میکرد همه چیز طلایی بود و گهگاهی هم آبی
طبق معمول جیبهایمان پر از بادام زمینیهای شور و بو
داده بود و از کنج چادر مسافرتیمان جدا بودیم به بیراهه
ترین کوچههای جنوب؛ به غربتی که از آنه ما نبود اما انگار
خوده ما شده بود.
من و دوست شمارهی دو؛ خیال میکردیم از میان باتلاقها و
شورهزار ها صدای پر زدن مرغان دریایی را میشنویم! انگار
که طبیعت ما را احاطه کرده باشد
غروب؛ سر از ساحل سرد و خروشانی درآوردیم که تنها
روشناییاش تک چراغ آبی رنگِ کیوسک فلافل فروشی بود
تصور میکردم که چقدر فلافلفروش خوشبخت است وقتی
هرروز فلافل هارا در ماهیتابهاش میاندازد و منتظر
میشود تا صدای جرق جرق روغن داغ و سرخ شدنشان
بلند شود دریا را روبه رویش میبیند و آنقدر به آن فکر
میکند تا احتمالا شبها قبل از خواب صدای تمام گوش ماهیها را بشنود
میخواهم بنویسم از فکره همیشگیای که آن لحظه از ذهنمان
عبور نکرد!
فکره حساسیت به فلفل قرمز که تمامِ عمر مارا از فلافل دور نگه میداشت؛ دریا اما دریا خوده آن معجزه بود!
توانستیم!! توانستیم مثل خیل بیشمار انسانهایی که از خوردن فلافلهای جنوب لذت میبرند یکی از بهترین
فلافلهای تاریخ را برداریم و با همان سسهای آفتاب
خوردهی پشت ویترین روبه روی دریا بنشینیم و بخوریم
حواسمان پرت دریا بود و نفهمیدیم حساسیت چیست
آنجا بود که دریا یک بار و برای همیشه حساسیتمان را
از ما گرفت
مثل خیلی چیز های دیگری که میگیرد
مثل مرجانهای چسبیده به صخرهها؛ دلتنگی آدمها.
حتی فوبیا های فلفلیسم!!
میخواهم بنویسم از فردای آن روزی که سکوت تنها کشندهی
نجاتبخشمان بود و گندم تنها نشانهی عروج؛ همان نشانهای
که به شدت مارا یاده ایمان میانداخت!
گندمی که بهانه گیریهایش؛ باران را در یک آشنایی با صدای
برخوردِ دو ابر به حرف آورد و روی دور دست ترین
خوشهها نشاند. بهانهی گندم؛ باران بود و بهانهی ما آواز!
پس به روی سومین دَبه ی بزرگ و سفید رنگِ کنارِ گندمزار
کوبیدیم و خواندیم:
آفتاب سره کوه نور اَفشونه سماور جوشه
یارُم تُنگِ طلا دوش گرفته غمزه میفروشه
واااااای وای!
یه دونه انار دو دونه انار
سیصد دونه مروارید
میشکفه گُل آی میپاشه گل دختر قوچانی.
باران که بند آمد راهی شدیم و با جنوب و دریایش
با جنوب و گندمزارش و با آن کاغذهای پیچیده شده
دوره فلافلهامان که طرح یک اره ماهی را رویش کشیدیم
و بعد زیر ماسهها چالشان کردیم خداحافظی کردیم
آن شبی که دوست شمارهی دو خانهیمان را ترک کرد دیگر
هیچگاه ترانهی انار را نخواندیم
علیرغم چیزی که در واقعیت وجود داشت بهانهی
گندمها باران نبود! آنها هم مانند ما بهانهی آواز داشتند
میخواهم چیزی بنویسم که گویای آن ترانههای "اَناری"
که به یک باره قلبم را پُر میکند باشد؛
میخواهم بنویسم اما هرچه تلاش میکنم نمیتوانم
طرحی که از دوست شمارهی دو به یادگار داریم
شبیهِ آن اره ماهیای که با خودکار پشت کاغذهای
فلافل کشیدیم و چال کردیم نیست! شبیهِ اصرارِ ابدیِ
یک ماهیِ قرمز است برای پیوستن به دریا
دوست شمارهی دو "پدر" بود
درباره این سایت